بغضم شکست. تعارف نمیکنم. بغضی که در گلویم گیر کرده بود، شکست. چشمهایم به باران بهاری دچار شدند در نیمه راه ماه دوم پاییز. هربار که جایی میخوانم یا به تکرار برای خود زمزمه میکنم #جان_پدر_کجاستی، حکایت همین میشود؛ بهار میزند به چشمهایم از اندوه پاییز دانشگاه کابل که به خون نشسته است. راستی آن آدمکشان خبیث میتوانند بفهمند پدر را، جان را، نگرانی را؟ نمیدانم پدری بر سر خویش داشتهاند یا نه؟ اگر داشته باشند، با خواندن همین جمله باید تفنگ بر زمین بگذارند و دست به آسمان توبه برند -اگر نگوییم با انتحار در یک بیابان، زمین را از لوث وجود خود پاک کنند- خستهام. یاد قربانیان دانشگاه کابل، شکستهترم میکند. ایرانی هستیم آخر و از اول زندگی، برادران افغانستانی را در کنار خویش و بر سفره خویش داشتهایم. برادرتر از پیش شدهایم ما ایرانیها. حق داریم چنین بسوزیم از آتشی که در خانه همسایه برپاست. از جهلی که دانش را در آن دیار، تاب نمیآورد. از کوردلانی که نمیتوانند نگاههای باز را تاب آورند. از هرجاییهای دورهگردی که سفره مرگ خود را اینبار در افغانستان پهن کردهاند. ما ایرانی هستیم و میفهمیم انفجار و ترور چه طعم گسی زیر زبان یک ملت میگذارد. 17هزاربار به تعداد شهدای ترور به ماتم نشستهایم. میدانیم قصه را. همین است که بیش از همه مردم جهان، حسرت و انتظار فورانکرده در #جان_پدر_ کجاستی را میفهمیم. خدا به آن پدر منتظر و همه پدرها و مادرهای منتظر که فرزندانشان هرگز به خانه بازنخواهند گشت، صبر دهد. خدا امید هیچ پدر و مادری را ناامید نکند در روزهای پیشرو و فرداهایی که خواهند آمد. خدا کند این آخرین باران بهاری باشد که در نیمه راه پاییز به چشمها میزند!
شهرآرا / شماره 3242 / يکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹ / صفحه 16 / نگاه هشتم
https://shahraranews.ir/fa/publication/content/2179/32304